کِی اینهمه معترض شدم؟ از سر خیابان داور که میپیچم تو از خودم میپرسم. حال ندارم کاوش کنم از لابلای خروار خروار دلیل و توجیه و بهانه، یکی را پیدا کنم و بگویم از همینوقت. ترجیح میدهم این آدم پرسشگر را بگذارم همان سر خیابان. آن یکیام را بردارم و بروم گوشهای بنشینم.
آن یکیام یعنی آدم چهارسال پیش. چادر ساده میپوشیدم. رو هم میگرفتم. جا اگر پیدا نمیکردم یک گوشه روی زمین مینشستم. زیر چادر مچاله میشدم و از اولِ السلام علیک یا اهل البیت النبوه گریه میکردم تا وقتی حاجی میکروفون را تحویل میداد. قبلا اینجا شرح مفصل نسبتم را با مسجد ارک و صاحب صدایش نوشتهام. حالا حوصلهی تفصیلش نیست.
از خیابان داور که میپیچم، فکر میکنم اشتباه کردهام. به غفلت یا به عادت برگشتهام اینجا. می دانم که مقاومت خواهم کرد. همهی وجودم محکم میایستد و نمیگذارد دلم به ماندن و نشستن و گریه کردن رضا بدهد. صدا ولی معجزه میکند. هربار. سنگِ سختِ سراچهی دل، تیزیها و زاویههایم را سوهان میکشد. نه فقط به این صدا، به صداهای دیگر اینجا هم عادت دارم. ملغمهای از صداهای زیر و بم. صدای کسی که امینالله میخواند و دیگر هیچ امیناللهای با صدای غیر او بهم نمیچسبد. صدای پیرمرد قدبلندی که میچرخد و داد میزند "صدقه، جهیزیه". صدای آن یکی که نمکی است و صلوات فرستادنش بین آنهمه صدا توی ذوق میزند. صداهای اینجا آدم را عادت میدهند و نبودنشان را زود متوجه میشوم. میدانم صاحب صدایی که صلوات میفرستاد از محرم تا حالا نیستش. نمیدانم حالا که نیست صدایش جایی دیگر شنیده میشود؟
محرم تا فاطمیه، فاطمیه تا رمضان و رمضان تا عرفه. ارک و بیتاهرا و صنف، صداها شبیه همند. جای دیگر که میروم غریبهام. صداها آشناهای نزدیکم شدهاند. هرچقدر که میخواهم دل بکنم، نمیشود. میگویم شب آخر است، دفعهی آخر است، نمیشود. رفته بودم معجون بخورم. پایم به اینجا کشیده شدهبود. شرطی شده بودم. توبه میکردم از آمدن، اما بزرگترین هنرم توبه شکستن بود.